پریا پریا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

دخترگلم،پریا

اولین کلمه های پریا

دختر عزیزم از وقتی شش ماهه شدیٰ،یه سری کلمه ها رو میگی.اوایل وقتی دو سه ماهه بودی خیلی قان و قون می کردی و آقا می گفتی بعد یه مدت کمتر حرف می زدی،تا الان که این کلمه ها رو میگی:بابا،آبه،بو البته تو هنوز معنی اینارو نمی دونی . فقط پشت سر هم میگی:بابابابابابابا  بابا هم خوشحال میشه که داری اونو صدا میزنی.منم کلی ذوق میکنم.
24 ارديبهشت 1393

روز مرد مبارک

همسر عزیزم بابت تمام خوبی هایت سپاسگذارم و روز مرد را به تو که در خاطرم بهترین مرد عالمی تبریک میگویم. همچنین این روز رو به پدر خودم و پدر همسرم تبریک میگم.تبریک به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سکوت، مهربانی و… بسیار سخت است … پدرم روزت مبارک . . .
23 ارديبهشت 1393

اولین سفر با اتوبوس

روز چهارشنبه مامانی حسابی ما رو سوپرایز کرد. چهارشنبه عصر مامانی اومد مشهد و ما از قبل خبر نداشتیم.خیلی خوشحال شدیم آخه یک ماه بود هم رو ندیده بودیم.این چند روز خیلی خوش گذشت تا روز جمعه که مامانی میخواست برگرده.اولش ما حاضر شدیم که مامانی رو برسونیم ترمینال که مامانی گفت بیان با هم بریم گناباد یه دفه ما هم تصمیم گرفتیم بریم گناباد اونم با اتوبوس.من می ترسیدم آخه این اولین بار بود که پریا می خواست سوار اتوبوس بشه و بره مسافرت.تو خونه که بودیم خوابید و تا اولای راه خواب بود.بعد که بیدار شد همش میترسیدم که اذیت کنه اما شکر خدا دختر خوبی بود.تو اتوبوس با مسافرا می خندید .بیشتر راه رو بیدار بود و بازی می کرد.الانم خونه ی مامانی هستیم و بابا &nbs...
20 ارديبهشت 1393

تولد تولد تولدم مبارک

دیروز 12 اردیبهشت تولد من بود.دیروز از صبح تا شب پارک بودیم و من فکر کردم بابایی امسال تولد منو فراموش کرده،تا امشب که بابا از سر کار اومد من رو حسابی سوپرایز کرد.همسر عزیزم بابت همه چی ممنون. اینم خوشگل خانم من،که داره میخنده   ...
20 ارديبهشت 1393

هورا پریا سینه خیز میره

دخترم اولین بار روز پنج شنبه 18 اردیبهشت سینه خیز رفتی.البته هنوز خیلی کم میری.اولین بار که رفتی به خاطر سفره بود.سفره پهن بود و تو با تمام  قدرت خودتو کشیدی جلو تا سفره رو بکشی. اینجا هم اون حلقه ها رو گذاشتیم تا تو رو تشویق به سینه خیز کنیم. ...
20 ارديبهشت 1393

یه روز خوب در پارک

دیروز ما با خانواده همسر و عمه های پریا رفتیم پارک وکیل آباد .اینم عکساش اول که رسیدیم، پریا خانم زیاد به پارک توجه نداشت و دوست داشت همون عروسکش رو بخوره بعد یه کم از عروسک خسته شد و همش اینور و اونور و نگا می کرد. با بابایی و پسر عمه(  آرش جون )بازی کرد آرش خوب میتونه با پریا بازی کنه،پریا هم از کارای آرش می خنده. اینم چند تا عکس دیگه ...
13 ارديبهشت 1393

شش ماهگیت مبارک

امروز شش ماهه شدی عشقم.شش ماهگیت مبارک .شش ماهه ما با همیم.شش ماهه من مادر شدم.خدایا به خاطر همه چی شکرت. امروز واکسن داشتی نازدونه ی من.ما صبح زود بیدار شدیم،شما هم که صدای ما رو شنیدی بیدار شدی.چشماتو باز کردی و ازون خنده های نازت تحویلمون دادی.الهی مامان قربونت بره.خبرنداشتی که روز سختی رو در پیش داری.خلاصه صبح رفتیم دنبال مامانی(مامان بابا) و رفتیم مرکز بهداشت.اول قد و وزنت رو گرفتن وزنت6450 و قدت 62 بود.بعدش شما و بابا و مامانی رفتین تو اتاق واکسیناسیون.من بیرون منتظر بودم اول که بهت قطره دادن شروع به گریه کردی.بعد هم که دو تا واکسن داشتی.عزیزکم صدای گریه ات بلند شده بود بعدش من اومدم بغلت کردم و رفتیم بیرون،تو ماشین شیر خوردی و ساکت...
12 ارديبهشت 1393

کاریی که پریا انجام میده

سلام دخترم بالاخره وقت کردم که برات بنویسم.تا چند روز دیگه شش ماهه میشی و واکسن داری.عزیزکم از الان نگرانم،آخه واکسن قبلیت خیلی گریه کردی و درد داشتی.انشالله این یکی خیلی اذیت نشی.اما بگم از کارات تو این مدت.اول از همه اینکه لثه هات میخاره و تو هم هر چی دستت بیاد سریع میبری دهنت یا که دستات تو دهنته.یکسره در حال شستن اسباب بازی هاتم که می بری دهنت .موقع غذا خوردن ما هم که سفره رو میکشی تا به نون برسی،امروز صبح یه نون بزرگ برداشتی یه لقمه با دستت کندی و گذاشتی دهنت،نتونستیم ازت بگیریمش چند دقیقه جویدیش و قورتش دادی دیگه اینکه با دهنت حباب میسازی و میگی:بووووووووو .هر وقت صورتم بهت نزدیک بشه سریع عینکمو در میاری.وقتی بهت غذا میدم میگم به به ت...
7 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

دخترم  امروز دلم هوای حرم کرده بود ،برای همین صبح با بابایی از خونه اومدیم بیرون.آخه محل کار بابا نزدیک حرمه.شما خواب بودی بغلت کردم و با بابا رفتیم تا میدون شهدا ازون جا بابایی رفت سر کار و ما هم رفتیم حرم،اولین بار که شما رو بردیم حرم چهل روزه بودی . تو حرم شما دختر خوبی بودی .یکی از خانمای خادم اومده بود بالا سرت و اون پرش رو برات تکون می داد تو هم می خندیدی.ظهر دوباره اومدیم میدون شهدا بابایی هم کارش تموم شده بود و می خواستیم بریم ناهار بخوریم.یه فست فود لبنانی نزدیک کار بابا هست که غذاهای خوشمزه و سالمی داره غذا سفارش دادیم و دنبال جا واسه نشستن بودیم که شما زدی زیر گریه.خلاصه غذامونو ورداشتیم و اومدیم که خونه بخوریم.دیگهخوابت می ا...
2 ارديبهشت 1393